♥♡❤ღعشق اولღ❤♡♥
سلام دوستان گلم ممنونم که به وبلاگم سر زدید امیدوارم بهتون خوش بگذره خب من خودم یه عاشقم این وبلاگم برا عاشق ها درست کردم امیدوارم تونسته باشم نظرتون رو جلب کن
 
 

 

دختري از پسري پرسيد : آيا من نيز چون ماه زيبايم ؟

 پسر گفت : نه ، نيستي

 دختر با نگاهي مضطرب پرسيد : آيا حاضري تکه اي از قلبت را تا ابد به من بدهي ؟

 پسر خنديد و گفت : نه ، نميدهم

 دختر با گريه پرسيد : آيا در هنگام جدايي گريه خواهي کرد ؟

 پسر دوباره گفت : نه ، نميکنم

 دختر با دلي شکسته از جا بلند شد در حالي که قطره هاي الماس اشک چشمانش را نوازش

 ميکرد ، پسر اما دست دختر را گرفت ، در چشمانش خيره شد و گفت :

 تو به انداره ي ماه زيبا نيستي بلکه بسيار زيباتر از آن هستي

 من تمام قلبم را تا ابد به تو خواهم داد نه تکه اي کوچک از آن را

 و اگر از من جدا شوي من گريه نخواهم کرد بلکه خواهم مرد


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 14 خرداد 1392برچسب:, :: 10:21 :: توسط : حمید ایرانی

داستان عشق مینا و علی

خیلی همدیگرو دوس داشتیم انقدری دوس داشتیم که برا همدیگه

 

جون میدادیم من که دیگه انقدر عاشقش شده بودم که حاظر بودم برا

بدست آوردن علی جلو خانوادمم وایستم اونم هم همین طور بود

 

داستان منو  علی از اون جایی شروع میشه که من داشتم با دوستم نگار

 

تو خیابون راه میرفتم یه پسره مزاحم میشه تو اون موقع علی اون جا بوده و

 

من و نگار و میبینه و میره با پسره دعوا میکنه و پسره هم چاقو در میاره و پهلوی

علی زخمی میشه یادمه اون موقع چقدر ترسیده بودم و گریه میکردم همون موقع من

و نگار و علی به بیمارستان میریمو پرستار و دکترا دورش جمع میشن و.... اون لحظه

 

وقتی علی داشت دعوا میکرد علی رو که دیدم تنم لرزید دست و پاهام شل شد تو

 

بیمارستان بودیم من تقریبا هرروز به عیادتش میرفتم ولی موقع هایی که خانودش

 

دورش نبودن از اون موقع بیشتر عاشقش شدم و با هم صمیمی شدیم ولی فکر

 

میکردم علی توجهی نمیکنه درصورتی که علی بدتر از من بود من بدجور میخواستمش

 

ولی نمیتونستم باهاش حرف بزنم تا اینکه یه روز علی شمارشو بهم داد و گفت منتظر

 

تماستم شماره رو گرفتم و خوش حال اومدم خونه بعد از دو روز بهش زنگ زدم

 

اون دو روز اندازه 200 سال بود ولی نمیتونستم زودتر زنگ بزنم زنگ زدم خودش بود

 

کلی باهم حرف زدیم آخ که چه صدای قشنگی داشت صداشو که میشنیدم دلم

 

میخواست بمیرم براش قربونش برم من و علی باهم دوست شده بودیم روز

به روز به هم وابسته تر اگه یه روز نمیدیدمش عین برج زهرمار میشدم و دنیا

 

برام مثل جهنم بود چند ماه گذشت دوستم نگار خیلی بهم حسودی میکرد

 

چون دوست پسر خودش خیلی آدم مزخرفی بود برا همین نگار بین من و علی

خیلی اختلاف می انداخت ولی بازم عشق ما کم نشد من 23 سالم شد و علی 25.

گفت که میخواد بیاد خواستگاریم ولی من میدونستم بابام نمیذاره.

ولی بازم به زور با التماس های علی اومدن خواستگاری علی وضعش بد نبود

 

شغل خوبی داشت و طوری بود که بتونه یه خانواده رو بچرخونه ولی بابام گفت نه!!!!!!!

از اون به بعدمن همش گریه میکردم و به بابام التماس میکردم که بذاره ولی

 

اون گوشش نمیشنید انگار کر بود. موضوع ما ادامه داشت که علی برای کارش

 

مجبور شد بره فرانسه ولی گفت که برمیگرده به خدا خودش گفت خودم با دوتا

 

گوشام شنیدم ولی علی... علی بهم گفت میاد ولی هواپیماشون تو راه برگشت

سقوط میکنه و....

ولی من میدونم برمیگرده خودش بهم قول داده بود با گوشای خودم شنیدم پس

 

برمیگرده. علی من منتظرت میمونم علی دوست دارم علی هرچه قدرم طول بکشه

 

من پای عشقمون وایمیسدم اگه حتی کل عمرمم طول بکشه...

علی قولت یادت نره یه نفر چشم به راهته زودی برگرد. نمیدونم چرا منو خانوادم

 

آوردن اینجا اخه این جا مال دیوانه هاس!!!!!!!!!

ولی من دیوونه نیستم باور کنید برمیگرده خودش بهم قول داده مگه نه علی میناتو

 

گذاشتن پیش چندتادیوونه ای خداااااااااااااااااا مگه عشق دیوونه بازیه دارم میمیرم

 

پس کی میای منو از این جا ببری یادته بهم میگفتی یه روزی میرسه که تو برا همیشه

برا من میشی پس اون روز کی میرسه زودی بیا مینات منتظره!!!!!!!



ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 14 خرداد 1392برچسب:, :: 10:19 :: توسط : حمید ایرانی


 

از زندگی خسته شده بود.... شقیقه هاش تیر می کشید .. بی تفاوت به دیوار سفید خیره شده بود... چقدر خسته بود... از نگاهش پیدا بود. تنها اومیدانست... 

چقدر دوستش داشت؟ جواب این سوال را نمی دانست اما کسی در درونش فریاد میزد یک دنیا اما دنیا به چشمش کوچک بود...به اندازه ی تمام ثانیه هایی که با یاد او.فکر او صدای او زندگی کرده بود... اما باز هم کم بود چون همه ی انها به نظرش به کوتاهی یک رویای شیرین بی بازگشت بود.... هر اندازه که بود.مطمعن بود که دیگر بدون او حتی نفس هم برایش سنگین خواهد بود و می دانست دیگر بی او زندگی چیزی کم دارد به رنگ عشق!


نگاهش به جعبه ی کوچکی بود که روی میز بود. دستش را دراز کرد جعبه را برداشت.نفسش داشت بند می امد. یاد یک هفته پیش افتاد که با چه شوق و ذوقی رفت و خریدش تا بدهدش یادگاری .یادگاری که با ان عشق را جاودان سازد..چه قدر زیبا بود ... درخشش نگینش توجه همه را به خود جلب میکرد. چه قدر با خودش تمرین کرد. شب از هیجان خوابش نبرد. اخه فردا باهاش قرار داشت . صبح زود بلند شد . یک دوش گرفت. کت شلواری را که می دانست خیلی دوست دارد پوشید. حسابی خوش تیپ کرد. جعبه را گذاشت تو جیبش. اما طاقت نیاورد باز کرد و بار دیگر نگاهش کرد. چه قدر زیبا بود اما میدانست این زیبایی در برار ان عزیز که دلش را سال ها بود دزدیده بود هیچ است.


سر ساعت رسید. از تاخیر داشتن متنفر بود.چند دقیقه بعد او امد. کمی اشفته بود. با خودش گفت حتما برای رسیدن به من عجله کرده است. سر میز همیشگی شان نشستند. کمی صحبت کردند. کم حرف بود. بیشتر دوست داشت که بشنود. از همه چیز برایش گفت. داشت کم کم حرفاش را جمع و جور می کرد. از اضطراب تو جیبش با جعبه بازی می کرد. تا خواست حرف دلش را بزنه.. وسط حرفش پرید گفت.. .... یک چیزی را می خواستم بهت بگم. من دارم میرم. تا اخر هفته ی دیگه... دیگه هیچی نشنید .. انگار که مرد.. قلبش دیگه نمی زد.. صداش در نمی امد.گلوش خشک شده بود....تا اینکه به سختی گفت؟ چی ؟؟؟ یک بار دیگه بگو... بغض کرد گفت: من دارم میرم. مجبورم. بابا برام بیلیت گرفته. خودم هم نمی دونستم.. اصلا باورم نمیشه.فقط یک خواهش دارم این یک هفته ی اخر را باهم خوش باشیم و بذار با یک دنیا خاطرات قشنگ این داستان تموم شه...نمی خواست هیچی بشنوه. حاضر بود بقیه عمرش را بده و زمان در چند دقیقه قبل ثابت بمونه. اما حیف نمی شد.. از سر میز بلند شد. نای راه رفتن نداشت. انگار همه ی دنیا روی دوشش بود. گفت بعدا بهت زنگ میزنم. صدایی راشنید که میگفت: تو را خدا اروم باش.. مواظب خودت باش... نفهمید چه طوری خودش را رساند خونه . رفت تو اتاقش . خودش را انداخت رو تخت. و تنها صدای یک احساس خیس بود که سکوت تنهاییش را می شکاند. نفهمید چند ساعت گذشته بود. برایش مهم نبود. موبایلش را نگاه کرد 10 تا اس ام اس با 3 تا میسکال! می دانست که از نگرانی دارد می میرد. بهش زنگ زد. سعی کرد بروز ندهد  اما نشد تا صدایش را شنید که گفت بله بفرمایید بغضش ترکید....گوشی را قطع کرد . چند دقیقه بعد دوباره زنگ زد.. با خودش عهد بسته بود که اخرین خواسته اش را با جون دل انجام بدهد. و این یک هفته را با هم خوش باشند. هر روز به جاهایی سر میزدند که با هم رفته بودند. جاهایی که با هم خاطره داشتند. شب ها هم تا سپیده با تلفن حرف می زدند. به یاد تمام شب هایی که با هم تا صبح از عشق گفته بودند.


ثانیه برایشان عزیز بود. قیمتش قدر تمام عشقی بود که بهم تقدیم کرده بودند. اما این ثانیه ی عزیز خیلی بی رحم و بی تفاوت به زمین و زمان در گذر بود و یک هفته به سرعت یک نیم نگاه عاشقانه گذشت.. روز اخر شد ... لحظه ی اخر فرا رسید ... وقت گفتن خداحافظی ... نمی خواست از دستش بدهد . نمی خواست بذارد برود... نمی خواست.......... اما...............


نگاهش کرد. اخرین نگاه. چقدر دوستش داشت... گفت مواظب خودت باش.. گفت: تو هم همین طور. سخت نگیر این نیز بگذرد.


گفت: بی تو نمی گذره!!! اشک تو چشامانش حلقه زده بود اما نمی خواست اشکهایش را ببیند!بوسیدش.. چقدر گرمایش را دوست داشت . اما حیف که اخرین بوسه بود... برای اخرین بار نگاهش کرد سرش را به زیر انداخت و رفت بی خداحافظی.. صدایی را می شنید که می گفت: خداحافظ...


نگاهش به ساعت افتاد.هنوز نرفته بود . با اینکه همین چند ساعت پیش او را دیده بود اما دلش تنگ شده بود.. خیلی تنگ.


صدای موبایل او را از عالم رویا به واقعیت بازگرداند . گوشی را برداشت. صدای اشنایی بود..: من پروازم را از دست دادم. نمیرم.


می ای دنبالم؟


این بار هم چیزی نمی شنید . صدا گفت: صدام میاد؟ میگم نمی رم. پیشت می مونم . دوست دارم. می ای دنبالم؟


به خودش امد: اره . همین الان اومدم.


گوشی را قطع کرد. چه قدر خوشحال بود. زندگی با عشق و دیگر هیچ.چشمش به جعبه ی روی میز افتاد هنوز هم درخشش زیبا بود.

 


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 14 خرداد 1392برچسب:, :: 10:16 :: توسط : حمید ایرانی

پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد. پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد. مرد به زمین افتاد. مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم‌ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود. پیرمرد در فکر فرو رفت..

بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت: “که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست” پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند. برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیرمرد گفت: “زنم در خانه سالمندان است. من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم. نمیخواهم دیر شود!” پرستاری به او گفت: “شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم که امروز دیرتر می‌رسید.” پیرمرد جواب داد: “متاسفم. او بیماری فراموشی دارد و متوجه چیزی نخواهد شد و حتی مرا هم نمی‌شناسد.” پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید در حالی که شما را نمی‌شناسد؟ “

پیرمرد با صدای غمگین و آرام گفت: “اما من که او را می‌شناسم.”

 


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 14 خرداد 1392برچسب:, :: 10:14 :: توسط : حمید ایرانی

زن و شوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می‌راندند. آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند. زن جوان: “یواشتر برو من می‌ترسم” مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره! زن جوان: “خواهش می‌کنم، من خیلی میترسم.” مردجوان: “خوب، اما اول باید بگی دوستم داری!” زن جوان: “دوستت دارم، حالا میشه یواشتر برونی؟” مرد جوان: “مرا محکم بگیر” زن جوان: “خوب، حالا میشه یواشتر؟” مرد جوان: “باشه، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، آخه نمی‌تونم راحت برونم، اذیتم می‌کنه.”

روز بعد روزنامه‌ها نوشتند برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید. در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.

مرد از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند و این است عشق واقعی!



ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 14 خرداد 1392برچسب:, :: 10:13 :: توسط : حمید ایرانی

همسرم با صدای بلند گفت: “تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟” روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم. تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می‌آمد؛ اشک در چشمهایش پر شده بود. ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت. آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود. گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم: “چرا چند تا قاشق گنده نمی‌خوری؟ فقط بخاطر بابا عزیزم.”

آوا کمی‌نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: “باشه بابا، می‌خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می‌خوردم. ولی شما باید..” مکث کرد. ”بابا، اگر من تمام این شیربرنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟”

دست کوچک دخترم را که به طرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم: “قول میدم.” بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم. ناگهان مضطرب شدم. گفتم: “آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی. بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟”
“نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی‌خوام.” و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن، عصبانی بودم.

 وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد. همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت: “من می‌خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.” تقاضای او همین بود. همسرم جیغ زد و گفت: “وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه.” و مادرم گفت: “فرهنگ ما با این برنامه‌های تلویزیونی داره کاملاً نابود میشه.” گفتم: “آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی‌خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می‌شیم. خواهش می‌کنم، عزیزم، چرا سعی نمی‌کنی احساس ما رو بفهمی؟” سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت: “بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟” آوا  اشک می‌ریخت. “شما به من قول دادی تا هرچی می‌خوام بهم بدی. حالا می‌خوای بزنی زیر قولت؟”

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش. مادر و همسرم با هم فریاد زدن: “مگه دیوانه شدی؟” آوا، آرزوی تو برآورده میشه.

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود. صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم. در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت: “آوا، صبر کن تا من بیام.” چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه..


خانمی‌که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت: “دختر شما، آوا، واقعاً فوق العاده ست” و ادامه داد: “پسری که داره با دختر شما میره پسر منه. اون سرطان خون داره.” زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. “در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی‌درمانی تمام موهاشو از دست داده. نمی‌خواست به مدرسه برگرده. آخه می‌ترسید هم کلاسی‌هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن. آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه‌ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی‌کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه. آقا، شما و همسرتون از بنده‌های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.”
سر جام خشک شده بودم.. گریه‌‌م گرفت!

فرشته کوچولوی من، تو به من درسی دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟
خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که اونجور که می‌خوان زندگی می‌کنن؛ بلکه کسانی هستن که خواسته‌های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 14 خرداد 1392برچسب:, :: 10:12 :: توسط : حمید ایرانی

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.


یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟


 

از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت.


با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و 30% از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که 10 سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود.


روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.

 

صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.

 

برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.


درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.


از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود 10 متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.

در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام.


در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که 10 سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود!


یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم.


یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.


همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.


اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم.


او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت.


شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.


جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند.


سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمی‌آید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید.


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 14 خرداد 1392برچسب:, :: 10:10 :: توسط : حمید ایرانی

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .

 

به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

 

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".

 

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

 

تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " .

 

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

 

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .

 

من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .

 

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

 

یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.

 

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

 

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"

 

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

 

سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :

 

" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام... نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....

ای کاش این کار رو کرده بودم ................."


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 14 خرداد 1392برچسب:, :: 10:9 :: توسط : حمید ایرانی

خیلی عجله داشت...خیلی....
سریع دوش گرفت...مو هاش رو هم همون جوری که اون میخواست درست کرد...
ریش تراشش رو برداشت و یه صفایی هم به صورتش داد...
سریع مسواک هم زد...
یه لباسی هم که اون خیلی دوست داشت رو انتخاب کرد و پوشید...
ادکلن خوشبوش رو هم فراموش نکرد...
یه نگاه توی آینه به خودش انداخت...تمرین کرد که چطوری بهش لبخند بزنه تا اون بتونه تا ته احساسات
پاک قلبش رو ببینه...
واااااای....دیرش شده بود...


ساعت مچیش رو بست و کفشاشم که از دیشب واکس زده بود پاش کرد و رفت سوار ماشینش شد...
سر راه از یه گل فروشی یک شاخه گل رز قرمز خرید...
فقط یک شاخه....
چون یه قلب قرمز توی بدنش که همه ی احساساتش توش جمع شده بودند بیشتر نداشت...
و برای ابرازشم گل سرخ رو انتخاب کرد....
خیلی دیرش شده بود...
سریع گازش رو گرفت و رفت...
فکر اون توی راه داشت دیوونه ش میکرد...
آرزو میکرد اون شال نارنجی اش رو که خیلی دوسش داشت رو سرش کرده باشه...
داشت به روزای اول آشناییشون فکر میکرد...توی دلش یه اضطرابی داشت...
از ته دل عاشقش بود...یه عشق واقعی...یه عاشق واقعی بود...
پیچید توی کوچه .. دل تو دلش نبود..
اما ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ..ـ.ـ.ـ...........
اونقدر شیفته و شیداش بود که حواسش به یه عابر بدبخت نبود...
تصادف کرد.....
اما...اما...دیدار با اون براش مهم تر بود...
نامردی کرد و گاز داد و رفت...
حیف که نمیدونست توی رسم عاشقی نامردی ممنوعه....!
رسید سر قرار...خوشحال بود با این که دیر رسیده ولی زودتر از اون رسیده..اما مضطرب بود..
چون اگه اون میفهمید که چه اتفاقی افتاده دلش از این کار ناجوانمردانه ش می شکست...
منتظر بود...هنوز نیومده بود...
اون نیومد...
چون دیگه هرگز نمی تونست خودش رو به این قرار برسونه...
اون موقع فرار و نامردی کردن اونقدر عجله داشت که متوجه رنگ نارنجی شال کسی که باهاش تصادف
کرده بود، نشد..........


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 14 خرداد 1392برچسب:, :: 10:9 :: توسط : حمید ایرانی

                                                                    

گیتار نوای آن آرامش عجیبی است که در چشمهایت هویداست...

 

سالن سرشار از غوغا بود و با اتمام کار صدای کف زدنها به اوج رسیده بود. دختر آرام چشمهانش را گشود و به جمعیت مملو از شادی خیره شد.آنقدر از خود بی خود شده بود که فراموش کرده بود بایستد بی آنکه برخیزد تصمیم گرفت قطعه دوم را بنوازد گیتار را روی پایش جا به جا کرد و آماده شروع بود اما قبل از آنکه چشمانش را ببندد صدای کف زدنی که آمد توجهش را جلب کرد و نگاه منتظرش پس از سالها بر او نشست ،دستانش بی حس شد و احساس کرد که پاهایش رمقی ندارند چقدر منتظرش بود بعد از ده سال هنوز هم تک تک اجزای صورتش را به خاطر داشت مگر از تکرار او دست برداشته بود که از خاطرش برود.او آنجا بود،در چند متری او،روی یکی از صندلیهای سالن به تماشایش نشسته بود.دستانش را پایین آورد و منتظر نگاهش کرد.دختر حیران زده بود تمام خاطرات ده سال در یک لحظه در ذهنش جمع شد مگر با خود عهد نبسته بود که تا ابد برای او بنوازد چه در خواب و چه در خیال و حال در واقعیت.


 

 

تمام قوایش را جمع کرد هرچه که از او مانده بود دلش نمیخواست چشمانش را ببندد اما بست و دشتانش روی سیمهای گیتار لغزید دوباره صورت او در برابرش شکل گرفت خاطرات آن پنج سال را حس کرد هنوز دستانش را میگیرد و استایل دستش را به او تذکر میدهد حس کرد هنوز نشسته است و او برایش می نوازد حس کرد...حس کرد...تمام دنیای ساخته شده از او را در این ده سال که او را نداشت احساس کرد که با نواختن اش روحش را نثار او میکند چقدر احساس آرامش میکرد گرچه پاهایش رمق نداشت گرچه سرش پر از خیال بود و وهم.لحظه ای گذشت دستش روی سیمهای گیتار سر خورد و پایین امد چشمانش را گشود و به جمعیت متحیر خیره شد دستش را به شالش برد تا ان را درست کند اما برخورد دستش با صورت خیسش او را از خواب پراند هراس وجودش را گرفت به چشمان خیس تماشاچیان خیره شد همه با او اشک ریخته بودند مگر او چه نواخته بود؟نگاهش دوباره با نگاه او گره خورد نگاهش خیس بود و دختر آخرین ضربه را خورد از دیدن صورت اشک آلود او دلش گرفت با خود زمزمه کرد :مگر من...اما ساکت شد.او چه نواخته بود؟مگر نباید یکی از بهترین کارها را ارائه میداد اما نه او همان قطعه را نواخته بود قطعه ای که او هنگام خداحافظی برایش نواخته بود و او اسمش را بدرود نهاده بود.وای او بدرود را نواخته بود تمام آنچه را که سالها با آن اشک ریخته بود.خودش را سرزنش کرد تعظیمی کرد و خواست از صحنه برود خیلی از خودش دلگیر بود اما اعلام پایان برنامه و بعد هجوم سریع تماشاچیان برای گرفتن امضا مجالش نداد سعی کرد فکر نکند و با صبر و حوصله به مشتاقاتش جواب داد اما وقتی نگاهش را برگرداند او را ندید چیزی در دلش آوار شد نگاه خسته اش را گرفت و بعد از اتمام ان و خداحافظی با اخرین تماشاچیان با پاهای سنگین به راه اقتاد که صدای گیتار او را میخکوب کرد،برگشت او جایش نشسته بود و مینواخت درست مثل همان روزها به طرفش رفت پاهایش بی اختیار بود دلش میخواست جلویش زانو بزند و نگاهش کند به جای تمام سالها.

 

باز هم چشمانش خیس شد دلش طاقت نیاورد و ندانست چرا اما بی اختیار گیتار را از دستش کشید چشمان او باز شد و باز دختر خود را اسیر دید اسیر ان دو چشمان افسونکار و جادویی که ده سال او را غرق خود کرده بود نگاهش کرد لبخندی به صورت نشانده بود دختر با صدای لرزان سلام کرد و صمیمانه جوابش را داد.دختر سعی داشت صدایش را کنترل کند.

 

ـ خیلی خوشحالم که باز می بینمتون.

 

آرام برخاست و جلویش ایستاد:منم همینطور.هیچ وقت فکر نمیکردم اینجا ببینمت فکر نمیکردم کسی که این همه تعریفش رو شنیده بودم شاگرد خودم باشه ولی مثل همیشه باید اعتراف کنم تو فوق العاده بودی.

 

صدای تپشهای قلبش دیوانه اش کرده بودند انگار چیزی در سینه اش نبود صدایش دویاره او را به آن ایام برگردانده بود هنوز چقدر دیوانه وار دوستش داشت انگونه که تمام وجودش را تقدیم تنها یادگاریش کرده بود.

 

پسر کوچکی دوان دوان بالا آمد:بابا،بابا.او برگشت و با نگاه او به سمتش دوید:جان بابا.

 

دختر از تعجب خشک شد و دلش از درد نالید دستش را به صندلی گرفت تا زمین نخورد او پسرش را بغل کرد و به طرفش آمد زنی پشت آنها بود.

 

به سمت دختر امد و دستش را دراز کرد:خوشحالم که میبینمتون من همسر امید هستم.

 

دختر حس کرد وجودش نبض ندارد یک لحظه جلوی چشمش را سیاهی گرفت اما پیش از آنکه بیفتد دستان قدرتمندش دور کمر او حلقه شد آرام او را روی صندلی نشاند امید و همسرش با نگرانی به او خیره شدند.

 

امید:آرزو حالت خوبه؟

 

آرزو آرام چشمانش را گشود و نگاهش را در نگاه جادویی و نگران او گم کرد دلش دستانش را میخواست او دوباره صدایش زده بود مثل آنروزها.نگاهش رنگ نداشت اما مگر میشد او را آزار دهد.لبخند بی معنی بر صورت راند:بله خوبم ببخشید کمی خسته ام.

 

بعد نگاهش را معطوف همسر او کرد کسی که میتوانست جای او باشد یک لحظه از این فکر جانش آتش گرفت اما باز درون اتش و بیرون سرد بود با احترام گفت:من هم از دیدنتون خوشحالم و با خنده نگاهش به پسر او کرد و صورتش را بوسید

 

به آهستگی بلند شد و گیتار را بدست او داد:میشه بنوازید؟

 

او لبخندی به لب راند و با سر قبول کرد نشست و با آن نوا او را آرام ساخت کمی از آتش وجودش کم شد او احساس میکرد که وجودش تنها خاکستر شده است.

 

او به کارش پایان داد و بعد از دقیقه ای بعد از خداحافظی با او با همسر و پسرش رفت و او تا زمانی که رفت نگاهش کرد سالن خالی بود و جز نور اندک چیزی در آن نبود .به همه جا نگاه کرد بی حرف بی کلام و بعد بغض این همه درد و بی کسی در گلویش شکست زانوانش شل شد و بر زمین نشست و اشک ریخت آنقدر هق هق کرد که نفس برایش نمانده بود او ازدواج کرده بود و دیگری را داشت ثمره این همه عشق و وفاداری این ده سال تنها تنهایی بود تنهایی...نگاهی به گیتارش کرد به تنها یادگار او یادگار عشق او به تنها نقطه اشتراک آندو...

 

دستانش را بر سیم های گیتار کشید و بوی او در مشامش پیچید مثل همان روزها باز اشک در چشمش نشست همان عطر او بود عطر او و گیتارش را در آغوش گرفت میدانست این عشق از بین نخواهد رفت عشق ابدی بود و جاودان وگیتار یادگار این عشق بود دستانش را در بغل گرفت مگر او با گیتار عاشق نشده بود؟این گیتار همیشه وجود او را برایش تلقی میکرد و عاشق ترش میساخت سیمهای گیتارش را لمس کرد و عهدش را زیر لب زمزمه کرد:تا مرگ برای تو می نوازم.لبخندی میان گریه زد باز غوغای دلش بود تجسم بودن او و صدای گیتار...


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 14 خرداد 1392برچسب:, :: 10:8 :: توسط : حمید ایرانی
درباره وبلاگ
به وبلاگ همون عاشق نیمه راه خوش اومدید همونی که تنهام گذاشت
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشق اول و آدرس hamid.almani.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 129
بازدید دیروز : 9
بازدید هفته : 152
بازدید ماه : 1153
بازدید کل : 260107
تعداد مطالب : 283
تعداد نظرات : 13
تعداد آنلاین : 1



<-PollName->

<-PollItems->




kaj tasavir کد کج شدن عکسها در وبلاگ